آخرشب بود مست وخراب ازکوچه ای میگذشتم
اوهمان بره ای بودکه خودم گرگش کرده بودم
ناگهان دوروورم پراز گرگهای ناشناسی شد
سردسته آنهاجلوآمد
سربالاآوردم ودیدم اوهمان است که بیادش مست کرده
بودم
نیش خندی زدم وگفتم:بزن…
زد… باورم نمیشد
اوهمان بره ای بودکه خودم گرگش کرده بودم